روزها رفتند و من خود نمیدانم کدامینم
روزها میگذرند و عمر ما نیز
بعد از روزهای سخت وطاقت فرسای مرگ پدر هنوزم دلی برای نوشتن نبود ولی با اومدن ودیدن کامنتهای دوستای خوبم وسرزنشهاشون که چرا نیستم دیگه طاقت نیوردم واومدم به همه سلام کنم
شاید این آخرین پست باشه وشاید هم نه ولی با این اوصافی ک پیش میره ......نمیدونم
راستی بچه ها ما بزودی فرزند دوممون رو اگه خدا بخواد به دنیا میاریم الان که با حساب دقیق سونو گرافی دوازده روزه که وارد ماه چهارم شدم
ولی هنوز واسه تعیین جنسیت نرفتم
خلاصه اینکه بعد از تصمیم گیری مجددمون واسه نی نی دار شدنمون خدا خواست من دوباره لیاقت مادر شدن رو پیدا کردم
واین خبر مصادف بود با فوت شدن پدر عزیزم که اصلا برام خوش آیند نبود ولی کاریش نمیشد کرد وهمزمانی این دوموضوع برام خیلی گرون تموم شد
از یه طرف غم وغصه از یه طرفم ویار وسردرد وتبهای گاه وبیگاهی ک داشتم امان از کفم میبرید.در همین حین غدد لنفاوی زیر بغلم نگرانی ام را صد چندان کرد وبه ناچار به اصفهان رفتم و که دکتر خیال منو از این بابت راحت کرد و نتونستم بمونم وبرگشتم
واما آوا:
آوا خیلی این مدت در کنار من اذیت میشد و خیلی بد عنق وعصبی شد
الهی بمیرم توی خونه بند نمیشد چون من زیاد گریه میکردم و حال وروز خوشی نداشتم .دیگه منو بابایی خیلی تلاشمون رو کردیم که آوایی به روزهای عادی برگرده وخداروشکر که گذشت وبهتر شد.
واما همسرم:
مهربانترینم،صبورترینم،عزیزترینم
خیلی خیلی خیلی همدردم بودی پا به پای من عذاداری کردی.حرفهای خوبت ،پشت گرمیهایت ...همیشه باعث آرامشم میشد.آرزویم همیشه خوشی وسربلندی توست
خوشبختانه با رتبه خیلی خوبی توی مقطع کارشناسی ارشد اورده انشالله قبول بشه.
دوستانم....
خوبترینهایم
خیلی بهم زنگ زدین.کامنت گذاشتین،دل داری دادین.هیچوقت تنهام نذاشتین.خیلی دوستتون دارم