بدون عنوان
در سایه آفتاب پدر
پدر! گرچه خانه ما از آینه نبود؛ اما خسته ترین مهربانی عالم، در آینه چشمان مردانه ات، کودکیهایم را بدرقه کرد، تا امروز به معنای تو برسم.
میخواهم بگویم، ببخش اگر پای تک درخت حیاطمان، پنهانی، غصه هایی را خوردی که مال تو نبودند!
ببخش اگر ناخنهای ضرب دیده ات را ندیدم که لای درهای بسته روزگار، مانده بود و ببخش اگر همیشه، پیش از رسیدن تو، خواب بودم؛ اما امروز، بیدارتر از همیشه، آمدهام تا به جای آویختن بر شانه تو، بوسه بر بلندای پیشانیات بزنم. سایه ات دیگر نیست پدرم!
آن روزها، سایه ات آنقدر بزرگ بود که وقتی میایستادی، همه چیز را فرا میگرفت؛ اما امروز، ضلع شرقی نیمکتهای غروب، لرزش دستانت را در امتداد عصایی چوبی میریزد.
دلم میخواهد به یکباره، تمام بغض تو را فریاد کنم. ساعت جیبی ات را که نگاه میکردی، یادم میآید که وقت غنچه ها تنگ شده؛ درست مثل دل من برای تو.
پدر عزیزم چگونه میتوانم این جملات را بنویسم که تو نیستی مهربانم
روح من
ای کاش زمان به عقب بر میگشت تا میتوانسم از نگاه تو سیراب شوم
باباجونم
عزیزم
12اردیبهشت سخت ترین وناباورانه ترین روز زندگی من
وقتی که بابایی خیلی حالش خوب بود یکدفعه طعم تلخ مرگ را نه تنها برای خود بلکه برای همه ما آورد هنوزم باور نمیکنم که بابام رفته فکر میکنم در کابوسم