سفر یک روز ونیمه
روز دوشنبه گذشته بود که یه دفعه تصمیم گرفتیم با عمو علی و عمو آرش (دوستای دوران دانشکده بابایی که الان دیگه خیل صمیمی شدن) بریم مال آقا و شب اونجا بمونیم به اندازه ١٠ روز مسافرت فقط وسیله برده بودیم خودمون داشتیم از خنده روده بر می شدیم که بابا چ خبره خلاصه کلی لباس و رخت خواب و ......ولی خداییش اگه این همه وسیله نمی بردیم شب از سرما یخ میزدیم آخه اونجا خیلی سرد بود بچه ها خیلی بازی کردن جای این تفریح ها توی خونه ما خیلی خالیه چون بابایی اصلا وقت نداره که منو دخملی رو ببره خلاصه به همینش هم قانع بودیم و حسابی در کنار بچه ها خوش گذشت شب رو اصلا نخوابیدیم و تال صب داشتیم حرف میزدیم و بچه ها هم همینطور ولی دیگه کلی خسته شده بودن و دمدمه های صب بود که بچه ها خوابیدن مامانا که سر دراز داشت قصه هاشون قصه رو به خواب ترجیح دادن و کلی قصه؟؟؟گفتن خلاصه ما هم دیگه خسته شدیم خواستیم بخوابیم که سر وصدای بقیه گردشگرا مارو منصرف کرد
عمو علی و آوایی و امیر علی(که البته پشت به تصویر)
عمو علی به زور میگفت که آوا باید منو بوس کنی
تاهرچی دلشون می خواست دعوا می کردن بعدش همدیگه رو بغل می کردن چه دنیای بی ریایی دارن این بچه ها!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
الهی قربونش بشم تا بش می گفتم آوایی عکس فوری به دوربین نگاه میکرد
عمو آرش و آبتین و مهدیه جون(دختر عموی آبتین)
دیگه شب شده بود ووقت لالا کی خوابید؟هیچ کس!!!!!!!!!!